شیخی سحرگاه از خانه بیرون رفت تا به حمام برود. در راه یکی از دوستانش را دید که به که به محل کارش می رفت. اندکی با یکدیگر سخن گفتند و چون به سر دو راهی رسیدند مرد بی آنکه شیخ را خبر دهد راهش را جدا کرد و به راه دیگر رفت.
از قضا مرد طرار که شهره شهر بود از پس شیخ می رفت تا اموالش را بدزدد. شیخ به پشت سرش نگاهی کرد و دزد را دید. ولی چون هوا تاریک بود گمان کرد که او همان دوستش است. کیسه ای صد دینار در آن بود را به دستش داد و گفت: ای برادر این امانتی را نگه دار تا از حمام برگردم.
طرار پول را گرفت و منتظر ماند تا او از گرمابه بیرون بیاید. هوا دیگر روشن شده بود. شیخ جامه پوشید و از حمام بیرون آمد و دزد مشهور را دید که کیسه پول او را در دست دارد. شروع کرد به داد و بیداد کردن.دزد گفت چرا داد و بیداد میکنی؟ شیخ گفت ای دزد نابه کار. کیسه پول من در دست تو چه میکند؟ دزد گفت تو خود در تاریکی شب آن را به دست من سپردی و من را از کارم بازداشتی. اینک داد و فریاد هم میکنی؟
شیخ گفت: پس چرا پول ها ندزدیدی؟دزد گفت تو آن را به من امانت دادی. من دزد هستم نه خائن و نسبت چیزیکه دیگران به من سپرده اند هرگز خیانت نمیکنم.
منبع: قابوسنامه
پی نوشت: هدف کیکاووس بن اسکند از نگارش این حکایت بیان این نکته است که ای مردم به اندازه این دزد شرافت داشته باشید و حق کسانی که خودشان یا اموالشان یا همسر و فرزندانشان را به شما می سپارند، خیانت نکنید.
حتی اگر دزد هستید باز هم بر شما واجب است که حفظ اخلاق کنید و پاسخ کسانی که به شما اعتماد کرده اند را به درستی بدهید. چون در غیر این صورت اعتماد در جامعه ای که در آن اعتماد نباشد، امنیت نیست، مردمانش مهربانی ندارند و کسی حاضر به فداکاری نیست.